فرشته ها او را سیراب کردند
دفترچه اش را باز کرد.تنها یک صفحه از آن سفید بود.آخرین برگ دفترچه میزبان این جمله ها شد:
خدایا چه کنم،خدایا به فریادمان برس.این بچه ها تشنه اند.دو نفر از تشنگی شهید شدن.بچه ها گفتن که به ما آب می رسونن،اما هنوز هیچ خبری ازشون نیست.چه کربلایی است اینجا.خدایا به خاطر علی اکبر حسین این بچه ها رو نگه دار تا ساقی آب بیاره
از صبح تا حالا کارش همین بود که به نوبت به بچه ها آب بدهد،هرکس یک جرعه.باید تا رسیدن بچه ها با همین یک قمقمه سر می کردند.اما یک جرعه که به جایی نمی رسید.چه می شد کرد همه باید آب میث خوردند،هرکسی به نوبت خودش.سه اسیر عراقی هم مزید بر علت شده بودند.تنها کسی که لب به آب نزده بود خودش بود..دفترچه را بست و سر بر سجده گذاشت.ناگهان صدای عجیبی شنید.یکی از بچه ها با حالت استغاثه "یا عباس" می گفت.حسین بود.این حسین بود که بی تاب شده بود.تشنگی امانش را بریده بود.به سرعت قمقمه را برداشت و به سمت حسین رفت.باید به او آب می داد.اما نوبت حسین نبود،حسین یک جرعه آب خورده بود.نوبت اسرای عراقی بود
-اما اونها که حقی ندارن ،اونها دشمنن
-باشه ،انسان که هستن
-اما حسین بدنش ضعیفه،حسین فقط سیزده سالشه،ممکنه نتونه طاقت بیاره
-خوب باشه نوبت اون نیست
-اما بقیه می تونن تحمل کنن،حتماً آب می رسه
- اگه نرسید چی؟
-آخه حسین داره شهید می شه
با تمام وجودش فروریخت،عاجزانه زانو زد.نمی دانست چه باید بکند.او فرمانده بود و بارها برای بچه ها از مساوات و برابری گفته بود.بارها از عدالت مولا گفته بود.بارها گفته بود که امام از دهان بچه های خودش غذا می گرفت و در دهان بچه های یتیم می گذاشت.گفته بود که آن عادل حتی در بستر بیماری هم امر فرمودند که پس از مرگش بر قاتلش سخت نگیرند و با او بدرفتاری نکنند.بالاخره تصمیمش را گرفت.برخاست و به سمت کانال فرعی رفت.همین که اسرای عراقی را سیراب کرد،به سرعت به سمت حسین دوید.صدای الله اکبر بچه های پشتیبانی از پشت خاکریز شنیده می شد.هنوز به حسین نرسیده بود که یکی از بچه ها فریادزد:
"یا حسین" فرمانده!فرمانده!فرشته ها برادرت رو سیراب کردن